در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نه!چون هیچ موضعگیری خاصی در برابر زندگی نداشتم.فارغ از قضاوت های ارتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیونها مشغله ی دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم،از هیات گلها گرفته تا ............................................................ .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس،توقعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده های محال..
چرا باید زیباییهای زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم ! درمقایسه با آن ظلمت سنگین و عظیم نبودن ،بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.